احمد یوسفی ، عضو کوچکی از خادمین شهدا .عضو انجمن قلم ارتش جمهوری اسلامی ایران .عضو مجمع فعالان سایبری ایثار و شهادت کشور ، نویسنده و خبرنگار دفاع مقدس .مدرس انجمن سینمای جوانان بروجرد. از نخبگان ایثارگر استان لرستان . داستان نویس و فیلمساز
اندیمشک دروازه جنگ
وقتی حملة ناجوانمردانة عراق به سرزمین اسلامی ایران آغاز شد ، با گردان «436 مهندسی رزمی پادگان بروجرد» به طرف خوزستان حرکت کردیم. اولین بار بود که به خوزستان پا می گذاشتم از مردم خون گرم آن دیار زیاد شنیده بودم ولی شنیدن کی بود مانند دیدن .ساعت 6 غروب که با گردان به شهر اندیمشک رسیدیم مردم مهربان و عزیز اندیمشک ماشین ها و تجهیزاتمان را که در خیابان دیدند به طرز با شکوهی استقبال کردند . اصلاً باورمان نمی شد شهری که غرش تانکهای دشمن را تا پل کرخه شنیده اند، باز این روحیة عالی به کسب وکار مشغول باشند . استقبال و خوش آمدگویی آنان روحیة مان را دو چندان کرد ما مدت چند ماه در تپه های اطراف سد دز مستقر شدیم و شبها جهت شناسایی به کرخه می رفتیم . بعضی از روزها که فراغتی می یافتیم سری به داخل شهر می زدم و از مخابرات تلفنی به بروجرد می زدم. همیشه مخابرات مملو بود از سربازان و رزمندگان و اهالی شهر وقتی چنین دیده بودند مخابرات را یکپارچه در اختیار نیروهای رزمنده قرار داده ،تا آنها بتوانند خانواده هایشان را از سلامتشان با خبر کنند. دومین روز بود که به شهر می رفتم و بعلت شلوغی نتوانسته بودم تماس بگیرم . آقایی که به مخابرات آمده بود و احتمالاً قرار بود تلگرافی را پست کند چهره ناراحت من را که دید گفت :...
چیه برادر ، معلومه خیلی دمقی؟!
گفتم:
والله دو روزه که برای تلفن زدن می یام ولی اینقدر جمعیت زیاده که موفق نمی شم.
چهره بشاش و مهربانش را با تبسمی زیباتر کرد و گفت:
اینکه غصه نداره ، اجازه بده من این تلگراف رو بفرستم . می برمت یه جایی که خلوته ، خلوته ، کسی اونجا رو بلد نیست به همین خاطر خیلی زود می تونی تماس بگیری .
گفتم:
خدا خیرت بده من 10 روزه عروسی کردم ، همسرم ناراحته وقتی بدونه من سالمم از ناراحتیش کم می شه.
خلاصه آن روز کارش را انجام داد من را سوار ماشینش کرد وبه خیابان پشت مخابرات رفتیم. از ماشین پیاده شدیم . گفتم:
ولی اینجا که خبری نیست ! من فکر کردم باز هم مخابراتی دیگه هست که منو آوردی .
دست من را گرفت و گفت:
اینجا مخابراته ، خونة من به همة رزمنده ها تعلق داره. هر وقت خودت و دوستانت خواستید تماس بگیرید از اینجا راحت تر می شود تماس گرفت ، شما را به خدا لااقل اگر یک ریزه صوابی باشد ما را از آن صواب محروم نکنید ما که کاری دیگر نمی توانیم برای شماها انجام بدیم.
با گفتگو درب خانه را باز کرد. نمی خواستم وارد شوم ولی اصرار او مانع می شد. به خانه که داخل شدیم همسر و فرزندانش را صدا زد و گفت :
این عزیز منو راهنمایی کنید تا به خانه شان تلفن بزند. بعد هم آهسته به همسرش چیزی گفت و خودش برای آوردن ماشین به پارکینگ بیرون رفت.
صورتم قرمز شده بود ، عرق شرم به چهره ام نشسته بود و با انگشت لرزان شماره می گرفتم . کسی در اتاق نبود . وقتی تماس بر قرار شد و خلاصه وار صحبت هایم رابا همسرم کردم و گوشی را گذاشتم کلاهم را برداشتم و می خواستم خارج شوم که حاج آقا گفت:
خوب ، موفق شدی
بله ، ممنون ، لطف کردید.
راستی من هنوزم اسمت را نمی دانم.
احمد یوسفی هستم.
من هم کوچک رزمندگان حسین هستم . حالا چرا نمی شینی؟!
با اجازه شما می خواستم برم.
نهار آمده است ولی قبل از نهار یک دوش آب گرم می چسبه.
نه،بیشتر از این شرمنده ام نکنید .باید برم.
ما تازه با هم آشنا شدیم .البته اینم بدون که من از آدمای خجالتی …آره دیگه.راستش اصلاً نمی توانستم قبول کنم.من فقط آمده بودم که تلفنی بزنم آن هم نه اینجا بلکه مخابرات خلاصه اصرارهای حاج حسین مجبورم کرد هم دوش بگیرم و هم در کنار خانواده اش نهار را میل کنم وقتی خداحافظی کردم حاج آقا و همسرش گفتند:ما در هفته دو روز منتظر آمدن شما هستیم فراموشمان نکنی.ما دوست داریم در خدمت دوستان شما باشیم.
راستش را بخواهید برای اینکه از دست آنها در بروم قول مساعد دادم و بیرون آمدم .
روزها گذشت و قرار شد که گردان ما به آبادان حرکت کند.روز قبل از حرکت به خانه حاج حسین رفتم باز هم با استقبال گرم خانواده ایشان روبرو شدم و قضیه رفتنمان از اندیمشک را برایش گفتم
او گفت هر وقت مرخصی میروی یه تک پا ما را هم مهمان کن و سری هم به ما بزن.گفتم:مهربانی های شما هرگز از خاطرم نمی رود.چشم حتماً مزاحم می شوم.
در راه آبادان قضیة دوست شدنم با حاج حسین را برای چند نفر از هم رزمانم گفتم.بعضی از آنها با خنده می گفتند ما فکر کردیم که فقط ما خانة حاج حسین را بلدیم .هر کس می خواسته از مخابرات تماس بگیره خانة حاج حسین در بست در اختیارش بوده .مغزم سوت کشید از اینکه می دیدم که مهربانی های این مرد شامل همة دوستان شده است متعجب بودم.ولی همه به اتفاق می گفتند تمام شهر پر بود از حاج حسین ها همه سعی داشتند که به نحوی از رزمندگان تشکر کنند.
دو سال بعد عملیات فتح المبین به وقوع پیوست و رزمندگان اسلام شهرهای،اندیمشک ، دزفول ، شوش و … را از تیر رس دشمن در آوردند و دشمن را تا فکه عقب زدند.ما هم برای مین برداری مناطق آزاد شده به آن منطقه رفتیم و در این مدت چندین بار به عنوان سرکشی مزاحم حاج
حسین و خانواده اش شدیم چند سال از جنگ گذشت و روزی با خبر شدم که پسر حاج حسین در جبهه های حق علیه باطل به فیض شهادت نایل آمده برای عرض تسلیت با چند تن از دوستانمان خدمت ایشان رفتیم .ایشان از حال بچه هایی که به همراه ما نیامده بودند جویا می شد و می گفت انشاالله که همه سلامت هستند ما هم تحفة ناقابلی را در راه اسلام دادیم امیدوارم که مورد قبول حق واقع شود روحیة عجیب او و همسر و دخترش ما را به تحسین واداشت .چیزی نمی توانستیم بگویم .ما اظهار همدردی می کردیم و آنها اظهار خرسندی.
سال 65 در محور دهلران مستقر بودیم .آن روز محسن دوست همسنگریم روی مین رفت و ما با آمبولانس او را به دزفول رساندیم روز چهارم آذرماه بود به بیمارستان که رسیدیم آژیرهای قرمز به صدا در آمدند و شهر آرامش خود را از دست دادحمله هواپیماها که شروع شد به سنگر بیمارستان رفتیم حمله حدود 20 دقیقه طول کشید از همه جا صدای بمباران و هواپیما می آمد و در این مدت دیواره سنگر لحظه ای از لرزش باز نایستاد. وضع که عادی شد به سرعت و با آمبولانس به کمک مجروحین رفتم. دلبستگی عجیبی به اندیمشک پیدا کرده بودم به هر شکل خودم را به شهر سراپا خون اندیمشک رساندم و از آنجا یکسره به محلة حاج حسین ولی متأسفانه از بر پایی ساختمان های آنها خبری نبود و مردمی که با آه و ناله به دنبال گم شده خود می گشتند . آری خانوادة محترم حاج حسین نیز در آن روز به لقاء ا. . . پیوستند تا به همة آزادگان جهان درس فداکاری بدهند.
منبع : اندیمشک دروازه جنگ ، گردآورنده مرتضی طیبی ، آرشیو موسسه فرهنگی هنری طلوع غدیر جنوب.
بازدید امروز: 47
بازدید دیروز: 518
کل بازدیدها: 981504